شقايق هاي عاشق

...

 

 


 

 

معلم عصبی دفتر رو روی میز كوبید و داد زد: سارا ...
دخترك خودش رو جمع و جور كرد، سرش رو پایین انداخت و خودش رو تا جلوی میز معلم كشید و با صدای لرزان گفت : بله خانوم؟
معلم كه از عصبانیت شقیقه هاش می زد، تو چشمای سیاه و مظلوم دخترك خیره شد و داد زد:
چند بار بگم مشقاتو تمیز بنویس و دفترت رو سیاه و پاره نكن ؟ هـــا؟! فردا مادرت رو میاری مدرسه می خوام در مورد بچه بی انضباطش باهاش صحبت كنم!
دخترك چونه ی لرزونش رو جمع كرد... بغضش رو به زحمت قورت داد و آروم گفت:

خانوم... مادرم مریضه... اما بابام گفته آخر ماه بهش حقوق می دن...
اونوقت می شه مامانم رو بستری كنیم كه دیگه از گلوش خون نیاد... اونوقت می شه برای خواهرم شیر خشك بخریم كه شب تا صبح گریه نكنه... اونوقت... اونوقت قول داده اگه پولی موند برای من هم یه دفتر بخره كه من دفترهای داداشم رو پاك نكنم و توش بنویسم... اونوقت قول می دم مشقامو ...

معلم صندلیش رو به سمت تخته چرخوند و گفت بشین سارا ...
و كاسه اشك چشمش روی گونه خالی شد . . .

 

 

 

 

 

طبق معمول نظر فراموش نشه . . .


 

 

نوشته شده در سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 14:36 توسط Mohammad & ReZa| |

 

آغاز من ،

پایان تو بود

 چه تجربه سختی بود

 دل‌کندن از گرمای دستان تو

 هنوز در دستانم

جا مانده‌ی 

  حرارتیست

 که یاد آور کلمه سخت

 خداحافظیست!

نوشته شده در سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 14:10 توسط Mohammad & ReZa| |

 

 
 
 
 
 
 

خواستگاری کردن از دختر ملا

 

 

روزی ملا گاوی لاغر داشت که می خواست آن را به بازار شهر ببرد و بفروشد.
ملا به زنش گفت:
- این گاو لاغر به درد ما نمی خورد.
زن ملا چیزی نگفت و فقط به شوهرش و آن گاو نگاه کرد. ملانصرالدین ادامه داد:
- گاو را به بازار می برم تا به کسی بفروشم و از شرش خلاص شوم.
گاو همان طور که سرش پایین بود و دم تکان می داد، همراه ملا از حیاط بیرون رفت.
زن ملا به طرف در حیاط دوید و فریاد کشید:
- آهای ! با تو هستم! مگر صدایم را نمی شنوی؟
 ملا برگشت و با چهره ای درهم کشیده گفت:
- چه خبره ؟! چرا فریاد می کشی؟
همسرش با همان صدای بلند گفت:
- بهتر است زود به خانه برگردی؛ چون قرار است برای دخترمان خواستگار بیاید.
ملانصرالدین که با شنیدن این خبر خوشحال شده بود، با مهربانی گفت:
- بسیار خوب؛ خیلی زود برمی گردم.
بعد هم به راه افتاد و زیرلب با خوش گفت:
- سال ها از وقت شوهر کردن دختره گذشته است. خدا کند خواستگار این دفعه ، او را بپسندد...

بازار شهر شلوغ بود و مردم همه چیز خرید و فرش می کردند؛ اما هیچ کس سراغ گاو ملا نمی آمد؛ چون خیلی لاغر و بی حال به نظر می رسید.
کم کم غروب می شد و ملانصرالدین که چند ساعتی برای فروش گاو فریاد بی نتیجه کشیده بود، خودش هم مثل گاو، خسته و بی حال در گوشه ای نشست.
مرد دلالی که زمان زیادی ملا را زیر نظر داشت و منتظر همین لحظه بود، جلو آمد و گفت:
- اگر من بتوانم این گاو مردنی را بفروشم، چه قدر به من می دهی؟
ملانصرالدین که باور نداشت کسی آن گاو را بخرد، بدون معطلی گفت:
- هر چه فروختی، نصف نصف شریک هستیم.
مرد دلال پذیرفت و چند قدم دورتر از ملا و گاوش ایستاد و فریاد کشید:
- آی مردم! بیایید که یک معامله سودمند در انتظارتان است.....
چند نفری که نزدیک او بودند ، دورش حلقه زدند. مرد دلال در حالی که با انگشت به گاو اشاره می کرد، گفت:
- یک گاو فروشی داریم که خیلی کم خوراک است. اما روزی ده من شیر میدهد و تازه، شش ماهه هم آبستن است. هر کس این گاو را بخرد، به زودی صاحب گوساله ای خواهد شد.
عاقبت ، یک نفر آدم زودباور که حرف دلال را درست می دانست، حاضر شد تا پول خوبی برای گاو بدهد.
ملانصرالدین با رضایت و خوش حالی فراوان از انجام آن معامله، به قولش عمل کرد و نصف پول را به مرد دلال داد. بعد هم با عجله به سوی خانه راه افتاد و زیرلب گفت:
- باید زودتر به خانه بروم تا از زبان تند و تلخ همسرم در امان باشم.
وقتی به خانه رسید، متوجه شد که خواستگاران ، قبل از او به خانه اش آمده اند. همسرش در حالی که تندتند از دخترشان تعریف می کرد ، به ملانصرالدین چشم غره رفت که چرا دیر آمدی؟
ملانصرالدین که هنوز هم از خوشحالی گاو بیرون نیامده بود، خواست زنش را راضی کند؛ برای همین بود که بدون مقدمه وارد گفت و گو شد:
- زنم درست می گوید و این دختر ما خیلی خوب و مفید است......
جوان خواستگار به خواهر و مادرش نگاه کرد. انگار که هیچ کدام آنان از حرف ملا سر در نیاوره بودند. زن ملا هم چشم درانیده بود و ملا را نگاه می کرد.
ملا که به یاد بازار گرمی مرد دلال افتاده بود، خواست حرف های او را تقلید کند و در ادامه حرف خودش گفت:
- از همه ی حرف ها من و همسرم که بگذریم، باید بگویم که دختر ما شش ماهه آبستن است و تا چند ماه دیگر صاحب یک بچه خواهد شد و....
همسر ملا هر چه را دم دستش بود، به سمت ملا پرتاب کرد و خواستگاران پا به فرار گذاشتند.


نوشته شده در سه شنبه 26 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 14:7 توسط Mohammad & ReZa| |

نقش اهورا


روزي درون عصر يخبندان دل


گل كاشت مردي در دل گلدان دل


شعرش نگاه تازه ي لبخند بود


مدهوش وزنش دفتر و ديوان دل


بغضش سكوت تلخ باران را شكست


آمد كه سرا پيدا كند سامان دل


با طرح زيباي نگاهش سنگ مرد


ديوار گل ميداد در زندان دل


هر لحظه از بوئيدنش جان ميگرفت


روح غريب و سرد وسرگردان دل


آغاز راه عاشقي و مرد عشق


كنجي نشست آرام در ايوان دل


گويا خدا در چهره اش جا كرده بود


نقش اهورا بود در چشمان دل


روزي پر از فرياد آمد با غزل


ارديبهشت آورد در آبان دل

نوشته شده در یک شنبه 17 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 14:26 توسط Mohammad & ReZa| |

متن های زیبا و عاشقانه

 

ديدی غزلی سرود؟
عاشق شده بود.
انگار خودش نبود
عاشق شده بود.
افتاد.شکست . زير باران پوسيد
آدم که نکشته بود .
عاشق شده بود

 

عاشقانه

 

براي عشق تمنا كن ولي خار نشو. براي عشق قبول كن ولي غرورتت را از دست نده . براي عشق گريه كن ولي به كسي نگو. براي عشق مثل شمع بسوز ولي نگذار پروانه ببينه. براي عشق پيمان ببند ولي پيمان نشكن . براي عشق جون خودتو بده ولي جون كسي رو نگير . براي عشق وصال كن ولي فرار نكن . براي عشق زندگي كن ولي عاشقونه زندگي كن . براي عشق بمير ولي كسي رو نكش . براي عشق خودت باش ولي خوب باش

 

عاشقانه

 

هنگامي كه دري از خوشبختي به روي ما بسته ميشود ، دري ديگر باز مي شود ولي ما اغلب چنان به دربسته چشم مي دوزيم كه درهاي باز را نمي بينيم

 

عاشقانه


فراموش مکن تا باران نباشد رنگين کمان نيست تا تلخي نباشد شيريني نيست و گاهي همين دشواري هاست که از ما انساني نيرومند تر و شايسته تر مي سازد خواهي ديد ، آ ري خورشيد بار ديگر درخشيدن آغاز مي کند

 

عاشقانه

 

يك بار خواب ديدن تو... به تمام عمر مي‌ارزد پس نگو... نگو که روياي دور از دسترس، خوش نيست... قبول ندارم گرچه به ظاهر جسم خسته است، ولي دل دريايست... تاب و توانش بيش از اينهاست. دوستت دارم و تاوان آن هرچه باشد

 

عاشقانه


براش بنويس دوستت دارم آخه مي دوني آدما گاهي اوقات خيلي زود حرفاشونو از ياد مي برن ولي يه نوشته , به اين سادگيا پاک شدني نيست . گرچه پاره کردن يک کاغذ از شکستن يک قلب هم ساده تره ولي تو بنويس .. تو ... بنويس

 

عاشقانه

 

تو را هيچگاه نمي توانم از زندگي ام پاک کنم چون تو پاک هستي مي توانم تو را خط خطي کنم که آن وقت در زندان خط هايم براي هميشه ماندگار ميشوي و وقتي که نيستي بي رنگي روزهايم را با مداد رنگي هاي يادت رنگ مي زنم

تقدیم به ن...ن

نوشته شده در سه شنبه 12 ارديبهشت 1391برچسب:عاشقانه,ساعت 15:35 توسط Mohammad & ReZa| |

مرد باراني

 

اينجا هواي تازه ديگر باستانيست

 

دردم مرور سالها نامهربانيست

 

گلپونه هاي ذهن را پژمرده كردند

 

حتي نفسهاي دل توهم زمستانيست

 

تنها براي من نگاهي ازتوكافيست

 

چشمان شاعرپيشه ام پيش توزندانيست

 

باآنكه آرامند موجهاي خاطرات امشب

 

درياي عاشق پيشگي اما چه طوفانيست

 

بر گردنم زنجير تنهايي ودرد،آويز

 

روحم اسير لكنت بي همزبانيست

 

هرجا كه هستي سعي كن تنها بماني

 

امشب حجاب بين ما يك پرده عريانيست

 

پسمانده هاي زندگاني بي تو افسرده ست

 

اين شعرها درد دل يك مرد بارانيست

نوشته شده در پنج شنبه 7 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 21:5 توسط Mohammad & ReZa| |

قلبم مال تو

پسر به دختر گفت اگه يه روزي به قلب احتياج داشته باشي اولين نفري هستم كه ميام تا قلبمو با تمام وجودم تقديمت كنم.دختر لبخندي زد و گفت ممنونم
تا اينكه يك روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نياز فوري به قلب داشت..از پسر خبري نبود..دختر با خودش ميگفت :ميدوني كه من هيچوقت نميذاشتم تو قلبتو به من بدي و به خاطر من خودتو فدا كني..ولي اين بود اون حرفات..حتي براي ديدنم هم نيومدي...شايد من ديگه هيچوقت زنده نباشم.. آرام گريست و ديگر چيزي نفهميد...

چشمانش را باز كرد..دكتر بالاي سرش بود.به دكتر گفت چه اتفاقي افتاده؟دكتر گفت نگران نباشيد پيوند قلبتون با موفقيت انجام شده.شما بايد استراحت كنيد..درضمن اين نامه براي شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثري از اسم روي پاكت ديده نميشد. بازش كرد و درون آن چنين نوشته شده بود:



سلام عزيزم.الان كه اين نامه رو ميخوني من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش كه بهت سر نزدم چون ميدونستم اگه بيام هرگز نميذاري كه قلبمو بهت بدم..پس نيومدم تا بتونم اين كارو انجام بدم..اميدوارم عملت موفقيت آميز باشه.(عاشقتم تا بينهايت)

دختر نميتوانست باور كند..اون اين كارو كرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا كرد و قطره هاي اشك روي صورتش جاري شد..و به خودش گفت چرا هيچوقت حرفاشو باور نكردم...

نظر یادت نره

نوشته شده در چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 16:10 توسط Mohammad & ReZa| |

پسر عاشق

دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبرویش ایستاده بود نگاه می کرد کاملا از او نا امید شده بود از کسی که انقدر دوستش داشت و فکر می کرد که او هم دوستش دارد ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیاز داشت دختر را تنها گذاشت از بعد از پیوند کلیه در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود همه به عیادتش امده بودن غیر از پسر چشمهایش همیشه به دری بود که همه از ان وارد می شدند غیر از کسی که او منتظرش بود حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان به خودش گفته بود که شاید پسر دلیل قانع کننده ای داشته باشد ولی در برابر تمام پرسشهایش یا سکوت بود یا جوابهای بی سر و ته که خود پسر هم به احمقانه بودنش انها اعتراف داشت تحمل دختر تمام شده بود به پسر گفت که دیگر نمی خواهد او را ببیند به او گفت که از زندگی اش خارج شود به نظر دختر پسر خاله اش که هر روز به عیادتش امده بود با دسته گلهای زیبا بیشتر از پسر لایق دوست داشتن بود دختر در حالت عصبی به پهلوی پسر ضربه ای زد زانوهای پسر لحظه ای سست شد و رنگش پرید چشمهایش مثل یخ بود ولی دختر متوجه     نشد چون دیگر رفته بود و پسر را برای همیشه ترک کرده بود .                                                     
دختر با خود فکر می کرد که چه دنیای عجیبی است در این دنیا که ادمهایی مثل ان غریبه پیدا می شوند که کلیه اش را مجانی اهدا می کند بدون اینکه حتی یک تومان پول بگیرد و حتی قبول نکرده بود که دختر برای تشکر به پیشش در همین حال پسر از شدت ضعف روی زمین نشسته بود و خونهایی را که از پهلویش می امد پاک می کرد و پسر همچنان سر قولی که به خودش داده بود پا بر جا بود او نمی خواست دختر تمام عمر خود را مدیون او بماند ولی ای کاش دختر از نگاه پسر می فهمید که او عاشق واقعی است

نظر یادت نره

نوشته شده در چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 16:5 توسط Mohammad & ReZa| |

همکلاسی

وقتی سر کلاس درس نشسته بودم تمام حواسم متوجه دختری بود که کنار دستم نشسته بود و اون منو “داداشی” صدا می کرد .
به موهای مواج و زیبای اون خیره شده بودم و آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه . اما اون توجهی به این مساله نمیکرد .
آخر کلاس پیش من اومد و جزوه جلسه پیش رو خواست . من جزومو بهش دادم .بهم گفت :”متشکرم “و از من خداحافظی کرد

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

برای دیدن ادامه مطلب روی لینک زیر کلیک کنید….

 

تلفن زنگ زد .خودش بود . گریه می کرد. دوست پسرش قلبش رو شکسته بود. از من خواست که برم پیشش. نمیخواست تنها باشه. من هم اینکار رو کردم. وقتی کنارش رو کاناپه نشسته بودم. تمام فکرم متوجه اون چشمهای معصومش بود. آرزو میکردم که عشقش متعلق به من باشه. بعد از  ۲  ساعت دیدن فیلم و خوردن  ۳  بسته چیپس ، خواست بره که بخوابه ، به من نگاه کرد و گفت : “متشکرم ” و از من خداحافظی کرد

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

روز قبل از جشن دانشگاه پیش من اومد. گفت : “قرارم بهم خورده ، اون نمیخواد با من بیاد” .
من با کسی قرار نداشتم. ترم گذشته ما به هم قول داده بودیم که اگه زمانی هیچکدوممون برای مراسمی پارتنر نداشتیم با هم دیگه باشیم ، درست مثل یه “خواهر و برادر” . ما هم با هم به جشن رفتیم. جشن به پایان رسید . من پشت سر اون ، کنار در خروجی ، ایستاده بودم ، تمام هوش و حواسم به اون لبخند زیبا و اون چشمان همچون کریستالش بود. آرزو می کردم که عشقش متعلق به من باشه ، اما اون مثل من فکر نمی کرد و من این رو میدونستم ، به من گفت :”متشکرم ، شب خیلی خوبی داشتیم ” ، و از من خداحافظی کرد

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

یه روز گذشت ، سپس یک هفته ، یک سال … قبل از اینکه بتونم حرف دلم رو بزنم روز فارغ التحصیلی فرا رسید ، من به اون نگاه می کردم که درست مثل فرشته ها روی صحنه رفته بود تا مدرکش رو بگیره. میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون به من توجهی نمی کرد ، و من اینو میدونستم ، قبل از اینکه کسی خونه بره به سمت من اومد ، با همون لباس و کلاه فارغ التحصیلی ، با گریه منو در آغوش گرفت و سرش رو روی شونه من گذاشت و آروم گفت تو بهترین داداشی دنیا هستی ، متشکرم و از من خداحافظی کرد

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

نشستم روی صندلی ، صندلی ساقدوش ، اون دختره حالا داره ازدواج میکنه ، من دیدم که “بله” رو گفت و وارد زندگی جدیدی شد. با مرد دیگه ای ازدواج کرد. من میخواستم که عشقش متعلق به من باشه. اما اون اینطوری فکر نمی کرد و من اینو میدونستم ، اما قبل از اینکه از کلیسا بره رو به من کرد و گفت ” تو اومدی ؟ متشکرم”

میخوام بهش بگم ، میخوام که بدونه ، من نمی خوام فقط “داداشی” باشم . من عاشقشم . اما… من خیلی خجالتی هستم ….. علتش رو نمیدونم .

سالهای خیلی زیادی گذشت . به تابوتی نگاه میکنم که دختری که من رو داداشی خودش میدونست توی اون خوابیده ، فقط دوستان دوران تحصیلش دور تابوت هستند ، یه نفر داره دفتر خاطراتش رو میخونه ، دختری که در دوران تحصیل اون رو نوشته. این چیزی هست که اون نوشته بود :
” تمام توجهم به اون بود. آرزو میکردم که عشقش برای من باشه. اما اون توجهی به این موضوع نداشت و من اینو میدونستم. من میخواستم بهش بگم ، میخواستم که بدونه که نمی خوام فقط برای من یه داداشی باشه. من عاشقش هستم. اما …. من خجالتی ام … نیمدونم … همیشه آرزو داشتم که به من بگه دوستم داره.

ای کاش این کار رو کرده بودم …………….. با خودم فکر می کردم و گریه !

نظر یادت نره

نوشته شده در چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 16:2 توسط Mohammad & ReZa| |


 مردی که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله اش را بسیــار دوست می داشت
دخترک به بیماری سختی مبتلا شد
 پدر به هر دری زد تا کودک سلامتی اش را دوباره بدست بیاورد، هرچه پول داشت برای درمان او خرج کرد
ولی بیماری جان دخترک را گرفت و او مرد...
پدر در خانه اش را بست و گوشه گیر شد. با هیچکس صحبت نمی کرد
سرکار نمی رفت. دوستان و آشنایانش خیلی سعی کردند تا او را به زندگی عادی برگردانند
ولی موفق نشدند. شبی پدر رویای عجیبی دید، دید که در بهشت است
و صف منظمی از فرشتگان کوچک در جاده ای طلایی به سوی کاخی مجلل در حرکت هستند
همه فرشته های کوچک در حال شادی بودنند .
هر فرشته شمعی در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز یکی روشن بود
مرد جلوتر رفت و دید فرشته ای که شمعش خاموش است، همان دختر خودش است
پدر فرشته غمگینش را در آغوش گرفت و او را نوازش داد
 از او پرسید : دلبندم، چرا غمگینی؟ چرا شمع تو خاموش است؟
دخترک به پدرش گفت: باباجان، هر وقت شمع من روشن می شود، اشکهای تو آن را خاموش می کند و
 هر وقت تو دلتنگ می شوی، من هم غمگین می شوم هر وقت تو گوشه گیر می شوی من نیز گوشه
 گیر می شوم نمی توانم همانند بقیه شاد باشم .
پدر در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پرید.
اشکهایش را پاک کرد، ناراحتی و غم را رها کرد و به زندگی عادی خود بازگشت.

دنیای  عجیبیست.


نوشته شده در چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 15:48 توسط Mohammad & ReZa| |


بسلامتی مداد پاک کن که به خاطر اشتباه دیگران خودشو کوچیک میکنه . . .
به سلامتی مهره های تخته نرد ، که تا وقتی رفیقشون تو حبس حریف به احترامش بازی نمی کنن !

سلامتی پسر بچه های قدیم که پشت لبشونو با ذغال سیاه می کردن

که شبیه باباهاشون بشن

نه مثل جوونای امروز ابروهاشونو نازک می کنن که شبیه ماماناشون بشن !

@@@@@@

سلامتی همه کلاس اولی ها که تازه امسال یاد میگیرن سلامتی درسته نه صلامتی!

@@@@@@

سلامتی اونی که هنوز یه جرعه معرفت تو وجودش هست که یاد یعضی ها کنه


@@@@@@

به سلامتی مهره های تخته نرد که تا وقتی رفیقشون تو حبس

حریف به احترامش بازی نمی کنن !

@@@@@@

.ه سلامتی همه اونایی که به سلامتی رفیق و نامرد و هرکسی میرن

بالا ولی هیچکی به سلامتیشون فکر هم نمیکنه ...

@@@@@@

سلامتی مداد پاک کن که به خاطر اشتباه دیگران خودشو کوچیک میکنه . . .

@@@@@@

به سلامتی دوست خوبی که

مثل خط سفید وسط جاده است,

تکه تکه میشه

ولی بازم پا به پات میاد

@@@@@@

سلامتی رفیقی که تو رفاقت کم نزاشت ولی کم برداشت تا رفیقش کم نیاره

@@@@@@

به سلامتی اون رفتگری که تو این هوا داره به عشق زن بچش

کوچه و خیابون رو جارو میزنه که یه لقمه نون حلال در بیاره . . .

@@@@@@

به سلامتی اونی که باخت تا رفیقش برنده باشه . . .

@@@@@@

به سلامتی همه باباهایی که

رمز تموم کارتهای بانکیشون شماره شناسنامشونه !

@@@@@@

سلامتی مادر

که وقتی غذا سر سفره کم بیاد

اولین کسی که از اون غذا دوس نداره خودشه . . .

@@@@@@

به سلامتی همه اونایی که خطشون اعتباریه ولی معرفتشون دایمیه!

@@@@@@

.به سلامتي اون بچه اي که بعد از شيمي درماني از پدرش ميپرسه شبيه رونالدو شدم يا

روبرتو کارلوس...؟

و به سلامتي اون پدري که بهش گفت از هردوشون خوشتيپ تر شدي...

@@@@@@

به سلامتی باغچه ای که خاکش منم گلش تویی و خارش هرچی نامرده

@@@@@@

به سلامتی اونایی که به پدر و مادرشون احترام میذارن و میدونن تو خونه ای که

بزرگترها کوچک شوند؛ کوچکترها هرگز بزرگ نمیشوند . . .

@@@@@@

.به سلامتی پدری که لباس خاکی و کثیف میپوشه

میره کارگری برای سیر کردن شکم بچه اش ،


اما بچه اش خجالت میکشه

به دوستاش بگه این پدرمه

@@@@@@

به سلامتی مادر که بخاطر ما هیکلش به هم خورد !

@@@@@@

.*به سلامتی لرزش دست های پیر پدر

@@@@@@

.سلامتی بابایی که دختر کوچولوش زنگ زد بهش گفت: ..

بابا داری میای خونه پاستیل میخری؟؟؟ ..

جیبشو نگاه کرد و دید نمیتونه...!! ... ..

ماشینشو زد کنار خیابون پیاده شد آروم و با خجالت گفت : ..

مسافر ، مسافر 2 نفر .. ونک ، آزادی

@@@@@@

به سلامتی کسی که دید تو تاکسی بغلیش پول نداره

به راننده گفت :پول خورد ندارم مال همه رو حساب کن….!

@@@@@@

سلامتی نوشابه که خانواده داره و خیلی ها ندارن !

@@@@@@

به سلامتی بیل!

که هرچه ‌قدر بره تو خاک، بازم برّاق‌تر می‌شه . . .

@@@@@@

به سلامتی سندباد که کل دنیا رو با شلوار کردی دور زد

@@@@@@

.به سلامتی اونی که یه دنیا ارزش داره

@@@@@@

گل آفتابگردان را گفتند:

چراشبها سرت را پایین می اندازی؟

گفت :ستاره چشمک میزند، نمیخواهم به خورشید خیانت کنم

به سلامتی همه اونایی که مثل گل آفتابگردان هستند . . .

@@@@@@

به سلامتی همه ی اونایی که مارو همین جوری که هستیم دوس دارن . . .

@@@@@@

به سلامتی کسی که وقتی بردم گفت :

اون رفیق منه

وقتی باختم گفت :

من رفیقتم . . .

@@@@@@

به سلامتی اونایی که اگه صد لایه ایزوگامشون

هم بکنن بازم معرفت ازشون چیکه میکنه . . .

@@@@@@

نوشته شده در چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 12:12 توسط Mohammad & ReZa| |

تو به زيبايي بهار مي ماني 

                                                   به آخر قصه ي انتظار مي ماني

به شكوه ي اشعار عاشقانه ي دل

                                                    و به شكل مهي در غبار مي ماني

تو مظهر عشقي ،ترانه اي،تو سروري

                                                     كه به شكل غروب بيقرار مي ماني

به آخر باران و تابش گل خورشيد

                                                     به روي تن سبزه زارمي ماني

تو ساده اي و نگاهت ز آسمان لبريز

                                                     ولي كنار من شوره زار مي ماني

نوشته شده در چهار شنبه 6 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 11:54 توسط Mohammad & ReZa| |

چه قدر خرابم امشب در اين هواي غم آلود

 

كجاست نگاه گرمت اي خداي غم آلود


شكوه ضجه ي باران مرا ز خاطره ها برد


شكسته در كنار من و هواي بودن را


پر از غبار كرده اين آشناي غم آلود


كسي كه مانده در وراي خيالات مبهم دل


و ميشمرد هر دم اين ثانيه هاي غم آلود


بگو كسي براي دل من آشيانه برپا كرد


به جز همين سكوت كه مانده در صداي غم آلود


نگاه دشنه نشسته است در كمين دلم


و خيره ميشود اين اين بار به ردپاي غم آلود


***

 

نوشته شده در سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 21:36 توسط Mohammad & ReZa| |

پنجره ي نگاه من خراب توست

وخط به خط اين غزل جواب توست

اگر چه خون شعرهاي خسته ام

چكيده لاي شهرخواب توست

ولي هنوز عاشقي شكسته دل

چو گرد ، مانده روي قاب توست

كسي تو را ز ياد من نميبرد

جام دلم پر از شراب ناب توست

تو رد پاي لحظه هاي غم شدي

گناه ميكني و باز اين ثواب توست

تو دور دست تر از قرار و شكوه اي

ودل غرور مانده در سراب توست

تو واژه ي پر از ترانه اي تهاجمي

كه اين همه سكوت شب نقاب توست.

نوشته شده در سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 19:51 توسط Mohammad & ReZa| |

من به هیچ دردی نمی خـــــــــــورم

ایـــــــن درد ها هستنــــــــد

که چپ و راستـــــ به من می خورند...



ادامه مطلب
نوشته شده در سه شنبه 5 ارديبهشت 1391برچسب:,ساعت 19:16 توسط Mohammad & ReZa| |


Power By: LoxBlog.Com